باز بهار آمد، اما بی تو،
در دلِ یلدای تاریک زمان،
هنوز زمستان بی داد میکند…
باران، جلوه ی رحمت است و بهاران مژده رهایی .
اگر در عصر اندوه زمین، تنها خرسندی انسان آمدن تو باشد،
تداعی شیرینِ حقیقت جاوید بهار، یعنی تو .
و ما در تمامی بهارهای زمین،
و در هر روز فروردین،
به رویت اردیبهشت عاشقی که،
نگاهت را به ارمغان بیاورد؛ به انتظار نشسته ایم.
و چنین است که علی الدوام، این همه بی تویی را تاب آورده ایم.
برآی، ای آفتابِ ناب و ای حُسنِ بی بدیل.
ای خورشید روشنِ دل های زمستانی ما،
برآی، از پس ابرهای تیره گون رخوت و تنگ نظریِ بشر،
و نورت را از ما دریغ مدار.
تا شعاع رویایی آفتابت،
بر تن منجمد این زمین خسته از جنگ بتابد.
بگذار در گستره ی غریبِ شرق و غرب،
از پای تمام میزهای مذاکره برخیزیم و در توافقِ روشن آفتاب روی تو محو شویم.
بیا و تمام گزینه های حرص و خودخواهی و ناجوانمردیِ بشر را؛
از روی میزهای خاکی دل های ما بردار،
و بگذار با دلی صاف و بی پیرایه
در توافقی نهایی، بیانیه ای را امضا کنیم
که ابتدای آن نام "او"
و انتهای آن، مُهرِ عشق تو،
آن هم به شهادتی سرخ در رکابت باشد،
که این مرام شیدایان عالم است و تنها رسم گوارای شهد نوشی عاشقان جهان.
بیا و ما را وارث یکتا گواه حقیقت جاویدانگی انسان کن.
چند وقتی میشود که آنچنان که دلخواه و دلچسبم باشد؛ دست و دلم به قلم نمی رود و می اندیشم به آنچه گذشته و در حال گذر است. انگار کن رهایی ام را قفلی زده اند به وسعت تمام جسم و جانم. به گذر این روزها سخت، امیدی نیست و در حالی گرفتار مانده ام که به شدت نیازمند ترکش هستم. دنیاست دیگر یک روز با ماست و روزی دیگر بر ما. و آدمیست و دلــــ .
اصلا وقتی فکر می کنم دل را برای چه آفریده اند می مانم در حکمت خلقتش. حسابش را کرده ام چند وقت یکبار که هواییِ دلخوشی های عالم می شوم، سر میزنم به خانه ی به معرفتِ بی دلی هایم و می بینم جای بدی نیست! احساس کن، آدم باشی و بی دل! فکرت آرام است و روحت بی خیال دنیا. ترک می کنی هرچه تعلق است و اصلا برایت مهم نیست چه کسی می آید و چه کسی پر می کشد. آدم های اطرافت برایت رنگ ندارند، دنیایت خاکستری و بی رنگ است. دردهای انسان ها آزارت نمی دهد و رنج های غربتشان بر اندوهت نمی افزاید.غبار روی شیشه ها دلتنگت نمی کند و نفست نمی گیرد، در ایام سخت روزگار. کوله بار غصه ی کسی را بر دوش نمی کشی و کسی را دوست نداری. اصلا اینکه دوستت داشته باشند هم برایت زنگ می بازد. خودت می شوی و خودت . یک دنیایِ خالی از وهم و تلخی و انتظار. آرام و راحت، ترک می کنی همه جا و همه چیز و حتی همه ی آدم ها را. عین مرگ. راستی این ها واقعا کجایش بد است؟ شوخی نمی کنم بی دلی، آنقدر ها هم که سخت می گیریم بد نیست. احساس نداشتن، تلخ نیست. شاید بی تعلقی دشوار باشد، اما تنها فکری که می تواند آرازم بدهد این است که دیگر آدم نیستم!!! خوب می دانم که بی دلیل نبوده، تو به خود در آفرینشم آفرین گفتی*. زیرا می دانستی مرا دلی بخشیده ای که بی تو و حتی بی دنیایی که تو آن را برایم خلق کرده ای دوام نمی آورم. می دانستی موجودی را ساخته ای که یک سر و گردن بالاتر از سایر مخلوقات است. دلی دارد که دلداری می داند.
دوست داشتنش معجزه می آفریند و عشقش اعجاز می کند. توانش در نگارش به قلمِ عقل، بی نهایت است و با توانی مضاعف افسار دل را در دست می گیرد. می تازد و بی نیاز از دنیا می شود تا، تــــــــو. تا رسیدن به عشق حقیقی و رهایی. اما وقتی به محبت خدا فکر میکنم می بینم، معنای دوست داشتن، و دل داشتن فقط در کلمات خلاصه نمی شود… گاهی بی حرف هم، می توان دوست داشت… کافیست نگاهش را حس کنی… اما در این دل سحر آمده ام بگویمت، بی حرف و با حرف، با دل و بی دلـــــــ فقط دوست دارمت.
آدم بعضی چیزها رو تا نبینه نمیتونه درک کنه
بعضی کارها رو تا نبینه یا بعضی حرف ها رو تا نشنوهیا بعضی روضه ها رو.
امروز دیدم که صورت و گوش مادر بزرگم زخم شدهچون همش مجبوره خواب باشه
زخم بستر مطمئنا خیلی بدتر از این چیزهاست.
با این که مریضه و خیلی سخت می نشینه و قدرت بینایی و شنوایی اش ضعیف شده باز مادری کردن یادش نرفته است .
گاهی باید دست به دامن مادر شد.
#مادر_اگه_مریضم_باشه_باز_مادری_میکنه
#فاطمیه_نزدیک_است .
سالی که نت از بهارش پیداست .
دیشب دوباره مهمون حرم بودم.
جایی که رفتنش دست خودتهولی برگشتنش دست دلت چون دل نمیکنه.
جایی که دور میشی از تمام دنیا و حرفا و ادما.
جایی که در تقابل پنجره فولاد و گنبد می مانی.
جایی که میفهمی هنوز خیلی عقبی
.
.شبی بس عجیب و اروم.
هوای مثل بهار.بارون نم نم.
زیارت عاشورا زیر بارونو شدت بارون هنگام سلام بر حسین (ع)و روضه مادر.
بگذار هرچه می خواهند بگویند.
دنیای من با شماست که معنا پیدا می کند.
#هم_از_سکوت_گریزان_و_هم_از_صدا_بیزار
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که: حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست
وقت رفتن میشود، با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست
بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی کار آسانی که نیست.
خیلی وقت است که دلم میگیرد در این کوچه های خاک گرفته و باریک دنیا.این
دنیایی که هر روزش سخت می گذرد بر آدم های ساده
ای که می خواهند خودشان
باشند.
آدم هایی که برای تزئین و فریب دیگران، جلد مهربانی نشده اند! و خالص و ناب مهر می ورزند .
آدم های بی ریایی که برای بیشتر به دست آوردنِ دنیا، حاضر نیستند کمتر چشم بگشایند به دیدن اطرافشان.
همه را دوست دارند از نور و روشنی نمی گریزند و غرق در تاریکی خویش نیستند.
با مهر و ماه و آب و
گیاه و پرندگان مهربان و یک رنگند.
دلشان برای خوبی کردن تنگ نمی شود و
سردی لانه ی گنجشک ها سرمای وجودِ آنهاست.
آنهایی که در هر نسیم به دنبال عطر خوش گل ها، خوش بویی خانه ی دل خویش را به فراموشی سپرده اند و اسیر ظلمت نفس نگشته اند.
آدم هایی که حسرت به دل از دنیا نخواهند رفت.چون
چیز زیادی از دنیا طلبکار نیستند و همیشه دستانِ بخشنده ی دنیا بوده اند.
آنهایی که قانعند به عشق ورزیدن های مدام به تمام موجودات عالم و این عشق آنها را، به سراپرده ی معشوق ازلی می رساند.
که خوش گفته اند: عاشقم برهمه
عالم که همه عالم از اوست.
آدم های مهربان، از جنس بهشت هستند، آنها تنها موجوداتی هستند که دلخوش
می کنند که هنوز هم با تمام دلتنگی ها دنیایی،
زیر چتر روزمرگی ها و هوای دودی و غبار آلود می توان اکسیژن زنده بودن را جذب کرد.
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم. در نهانش نظری با من دلسوخته بود.
اشاره کن؛ تا به یکباره موجود شوم، دوباره از نو. بشوم آنی که تو می خواهی.
دستم را محکم بگیر مثل دست مهربون اون که دو دستی چسبیدی و رهایش نکردی.
به خودم میگم، خسته نشدی؟چرا اینقدر با این کلیدها بازی میکنی و سپیدی این صفحات مجازی را سیاه می کنی؟که چی بشه؟
حرفات تموم نشده؟ اصلا تا کی میخواهی بنویسی ؟کی از این حرف های بی سر و ته تو سر درمیاره؟؟؟
حالا هی بچسب به این سیستم و کلیدهاشو مدام مرور کن تا نفست بگیره.کجای نوشتن، آنقدر دوست داشتنیه که تو رهاش نمی کنی؟
واسه خوردن حرف به حرف این صفحه، فرصت تا دلت بخواد داری!!!
حالا دوباره برمی گردم و به قلب براق و طلایی دورش نگاه می کنم بازم بغضم می ترکه. یاد نگاه مهربون و آرامش وجودش می افتم.
اگر خودش بود.این نقش و نگارها برازنده ی دست های پاک و دل بزرگ خودش بود.
شاید آنقدر دوستش نداشت که گذاشت و رفت.
شاید منم دوست نداشت.شاید. بزار هیچی نگم ،هیچی.اگه بگم باز گونه هام خیس .
قوانین علم را برهم زده ای نبودنت وزن دارد!
تهی.اما.سنگین!
در اوج گرمای تابستان،
حرف عشق تو که به میان می آید
باز هم بوی تلخِ پاییزی دیگر، از انتهای شهریور،
می پیچد در کوچه باغ خاموش دل من.
و در آغاز مهرِ نامهربانِ خزان های بی تویی؛
صبح به صبح سلام می دهم به آفتابی که
فروغ چهره ی دل آرای تو را،
در شعاع های بی جانش نمی گستراند.
و انتهای هر شب
تسلیم تاریکی محض می شوم، تا سحری دیگر.
و باز هم فلق می رسد،
و من همچنان حیران و سرگردان،
نشسته ام، به تماشای عبور ثانیه ها
و دریغ که، بی تو چنان آرام میگذرد روزگارم که گویی،
تنها معنای عشق، بی دردی است!
و نبون تو، یعنی عادت من، به سوال ها و درددل های بی جواب!
آه از این تکرارهای مکرر
و تعظیم های بی خیالِ من،
دردهایم که شروع میشود فقط بیاد تو می افتم
نمیدانمبیخیالباشد درگلویم.
آن هم، شاید در وقتی دیگر بارید.
خدایا
وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه نمیکنی
هر چی دست دراز، کنم گریه کنم! تو اعتنا نمیکنی
حسرت معجزتم موند به دلم
دیگه امیدی ندارم تو بخوای صدام کنی
ماه و پنهون میکنی، که من نفهمم اینجایی!
چرا از دل غریب رد بلا نمیکنی
آقا جان ناقابله یه هدیه ای فرستادم
واسه دلخوشیم شده هدیه رو وا نمیکنی!
اونایی که بات بدن! خیلی رفیقی باهاشون
اما به من میرسی اخماتو وا نمیکنی
بین بنده هات شدم یه نقطه ی سیاه و تار
واسه بخشش دلم حکم و روا نمیکنی
حتی وقتی که ازت مرگ و میخوام با چشم خیس
توی گلچین خوبات منو سوا نمیکنی
اینهمه کفر میگم: که خسته ام! کو پس خدا؟
واسه رد مدعام مشتمو وا نمیکنی
پریا دیدن منو که تو سیاهی اسیرم
همه با طعنه میگن خدا خدا نمیکنی
فکر کنم فرشته ها پا در میونیم کنن
انقدر دورم ازت گره هامو وا نمیکنی
خدایا قهری باهام اما صدامو میشنوی
چرا محض دل وامونده ی من یکم دعا نمیکنی
من:شکلک بغض،اشک،گریه.
آرامم کن.
بارها گفته ام و هزار بار دگر هم بگویم،
هیچ فرقی نمی کند؛
زیرا تنها با توست که من ذره ذره در خویش، هست میشوم و در این بارها گفتن؛ لذتی است بی نهایت؛ و شوقیست دلخواه.
این بار هم می گویم، تو را دوست دارم. تو را دوست دارم. تو را .
دوست دارمت ای همه ی هستی من.
آفتابِ دلتنگی که از مشرق نگاهم طلوع می کند، تو در اوج سپهرِِ دلم، دلگشایی آغاز می کنی و من هر روز در زمزمه ی حیرانی آبراهه ی چشمانم، سفره دارِ اشک هایی پر بها و بی بهانه از خواستنت میشوم.
چقدر حول نگاهِ تو چرخیدم، و در محور عشق
تو طواف کردم و ذوب در خواستن تو شدم، جان می بخشم.
باشد که با دیدنت، بی چراغ ترینِ دل های عالم که دل من است نور بگیرد
سالها پیش، همان روزهای خوش و ناب کودکی وقتی ترنم لطیف بهار در دقایقم
جاری می شد؛
می دانستم امسال سال بهتری خواهد بود. بدون اینکه کاری
متفاوت انجام دهم؛ آن سال بهتر از سال های قبل می شد.
شاید آن روزها تنها
تفکر خوب بودنِ سال نو می توانست سالی خوش را برایم رقم بزند و اما این
سال ها، دیگر مثل روزهای کودکی هایم شاد و خوب نیست.
دیگر این "من" دیروز
بزرگتر شده و حالا می فهمد این خوبی های دیروز هم شاید به خاطر همان کوچکی
خیالش بوده.
می خواهم بغض چندین سال دلتنگی هایم را، امسال با همین بهار دور بریزم و در این سال نو، خوبترین سال عمرم را تجربه کنم.
رسیدن هر بهار پس از مرگ زمین و گیاهان و انجماد نشان می دهد که هیچ چیزی غیر ممکن نیست .
کسی چه می داند شاید امسال همه ی آدم های روی زمین به آرزو هایشان
رسیدند. میگفت: آرزو دارم خدا تمام آرزوهای انسانها را اگر به صلاح
آنهاست برآورده به خیر کند.
فکر می کنم همین کافیست که فقط او به آرزویش برسد. حالا که فکر می کنم او خود هم آرزویی بلند است. و من هم امسال چقدر آرزو دارم.
تا دیروز فکر می کردم آرزو داشتن خوب نیست اماحالا فهمیده ام وقتی می توان آرزویی داشت به وسعت تمام آرزوهای بشر، می اندیشم آرزو و خواستن های عمیق یعنی باور اینکه می توان رسید؛
و اینجاست که آرزو می تواند راهی برای تجلی
حقیقی وجود آدمی باشد.
لازم نیست آرزویت انقدرها بلند و دست نیافتنی باشد
که خودت نا امیدانه به آن بنگری.
کافیست آرزو کنی و بخواهی تمام خوبی ها
و این دور نیست وقتی.
وَ قَالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ.
اینجا به وقت تقویم ها آخر زمستان است، نه آخر دنیا.
و دلم هوایی دگر دارد. هوایی از جنس تـــو .
اما حالا که نیستی.
هوا ابری ست، و هوس ِ بـاران دارد .
دل من میخواهد با آسمان همراه شود.
ای چشم ها شتاب کنید!
که باران، شوقِ نگاهی را دارد که؛از ناودان سقفِ آسمانی شما چکه کند…
و پنجره ای را بگشاید به سوی عشق.
و اینک. اشکها، به شوق نگاهی بارانی با دلــــــ همراه شد .
باران از چشم هایم می بارد، به یاد تــــو.
راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مُردهست
در پیلهی ابریشمش پروانه مُردهست
در تُنگ، دیگر شور دریا غوطهور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مُردهست
یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که میگیرند روی شانه، مُردهست
گنجشکها ! از شانههایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مُردهست
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مُردهست.
شاعر: فاضل نظری
بغض نوشت:
شعر های فاضل نظری بی نظیر هستند
حتی اگر نقاش هم باشی؛ برخی از حس ها را نه می توانی بکشی و نه می توانی بنویسی.
گاهی باید بغض را خورد.و اشک را ریخت.
و فریاد را با سکوت پایان داد.
گاهی تمام احساست میمیرد . . .
بغض نوشت:
همیشه اونی که برام عزیز بوده فقط منتظر بهانه ایست تا برود
حالم بهم میخوره از احوال این روزها .بسی ناجوانمردانه است هوای روزگارم.
من رها خواهم شد . به همین زودی . .
سوزن عشقت را به دستان لرزانم میگیرم و نخی تیره رنگ جلوی چشمانم خودنمایی
می کند.
آرام نگاه خسته ام را می دوزم به روزهای پرخاطره ی بودنت. یاد
تو و خاطراتت تمام دل و جانم را گرفته است.
دارم شکاف هایی را که از روزهای نبودنت در دلم ایجاد شده آهسته آهسته رفو می کنم.
با خودم می گویم کاش بود و مثل آن روزها، دست دلم را میگرفت و هر دو با هم دلتنگی های خاموش روزگار را مرور می کردیم از غم های انباشته شده بر روی دلم می شنید و تمام اندوه سینه ام را بر شانه هایش می کشید.
و من باز بال می گشودم و رهاتر از همیشه در طول زمین قدم برمی داشتم.آخ که چقدر دلم تنگ شده برای آن روزهایی که بودی و من بدون هیچ خیالی خود را در آغوش کارهای روزمره می انداختم .
می رفتم و می رسیدم و اوج می گرفتم اصلا راه و رسم پریدن را از خودت آموخته بودم.
اما هرچقدر هم حسرت بخورم تو باز نمی گردی.
حالا انگار سال هاست که رفته ای و من هر روز سفر می کنم به اقیانوس خاطراتت و امواج پر تلاطمش به قطعه ای از جزایر مهربانی ات می رسم و باز هم تو را مرور می کنم بی آنکه باشی
نمیدونم چم شده ولی خیلی حالم گرفتس
خودم با دست های خودم کاری کردم که هر چی بیشتر دست و پا میزنم بیشترفرو میرم.
من باید بتونم با نگفته ها و دروغ ها و دورویی ها کنار بیام
بعضی وقت ها فکر میکنم که چرا بیشتر آدم ها زود رنگ عوض میکنن و عوض میشن
شاید دیوار من سست بوده و بقیه اینجوری نیستن
شاید هم من خیلی دیانتم با بقیه فرق داره و دوست دارم با همه مثل کف دست باشم .
چیزی که این روزها بهش بی چنبه بودن.اسکل بودن.ساده بودن میگن
متنفرم از این که کسی کنارت باشه و دلش باهات نباشه.
من واقعا نمیتونم بی تفاوت باشممن استخوان توی گلوم گیر کنه بهتر از اینه که کسی راحت رنگ عوض میکنه
خدایا این روها اصلا با نمازم حال نمیکنمفقط میخونم که بهت بگم من یاغی نیستم و عاشقتم و هیچ کس غیر ازتو ندارم.
خستماز ضعیف بودناز بی جنبه بودناز وابسته بودن.
حالمو اصلا نمیتونم وصف کنممیگم میخندمولی وسط خنده هام بغض میکنم
خداجونم تو که قول و قرارهامون یادت نرفتهمن خودمو به خودت دادم.وای خدا به خودت قسم اصلا این امتحان خوبی نیستمن دیگه نمیتونم و اصلا هم نمیخوام به عقب برگردم.
به امام رضا قسم من نمیخوام بازنده این امتحان باشم.
کلی حرف توی سینه دارم که دوست دارم فقط یه جای تنها باشم و همشو فریاد بزنم.
دیشب خیلی خسته بودم.از بی خوابی بی خوابی به سرم زده بود
نمیدونم چرا وسط این شلوغی و بگو و بخند ها سکوت کردم و فکر کردم من دارم خودم قبول میکنم که خرم.
خیلی دلم گریه میخواد.از اون گریه هایی که سبک بشماصلا هم مهم نیست این گریه برای کی باشه فقط باید چشام بباره
کلی بغض دارم هم خوب هم بد.حالم از خودم بهم میخوره
بغض نوشت:
"باور کنم تو کسی رو که بهت ایمان آورده
و قلبش به معرفتت آشنا شده
پیشانی اش رو برات به سجده در آورده
به جهنم می بری . . . ؟"
درباره این سایت